آرامــم کــن

برای "دل" می نویسم . . . تا "زنده" بماند . . .

آرامــم کــن

برای "دل" می نویسم . . . تا "زنده" بماند . . .

آرامــم کــن
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

سلام

نمیدونم از اخرین یادداشت و متنی که اینجا گذاشتم چقدر میگذره ولی اهمیتی نداره

و اینکه اصلا نمیدونم اینجارو اصلا کسی یادش هست و سر میزنه یا نه؟ ولی بازم اهمیتی نداره

شاید چون فقط میخوام بنویسم برای تخلیه حرفام...

ذلم آبستن خیلی از حرفاست و تا پیچ گلوم بالا می آیند و درست درلحظه ای که میخواهند سر بیرون بیاورند به نقصان میروند و نمیدونم این حجم از حرف نگفته از کجا می آید..

راستش فکرمیکنم توی برهه ای از زنذگیم هستم که احوالات خیلی از آدم ها رو درک نمیکنم و حتما اونام منو درک نمیکنند..

یک روز کمتر از یک ماه به تولد 27 سالگیم مانده ولی راستش پر از ابهامم.. راستش نمیدونم چی میخواد بشه...

میدونی ؟ توی این مدت یعنی از زمستان پارسال(98) خیلی بزرگ شده ام.. به یه نفر یه روز آدم ها امذند توی این دنیا تا توی هر شزایطی بزرگ بشیم و این بزرگ شدن وقتی خیلی زود اتفاق می افته و اودن درس رو خوب میگیریم و اون وقت وقتیه که از دنیا و سرنوشت سیلی بخوریم

این سیلی خوردن خیلی زود انسان رو بزرگ میکنه..

اینا رو دارم ب خودم میگم که مدتها بخونم و یادم باشه

انسان برای رها بودن باید غل و زنجیرهایی که به خودش بسته رو باز کنه

و زندگیتو اونجوری ک دوس داری و لذت می بری بساز چون تو فقط یک بار میتونی زندگی کنی..

چند روز دیگه محرم است..

آماده ای..؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۳۷
سید جاوید
گاهی اوقات چیزی به اسم استراحت نیاز است
یک استراحت طولانی... یک فکر آزاد...یک زندگی بدون دغدغه

گاهی نیاز است از هر چه هست دل بکنـی
و خودت را به دست باد بسـپاری

گاهی اوقات یک نفس عمیق لازم است
جایی دور .. جایی که فقط دوست داشتنی هایت باشنـد

جایی که اگر کسی هم خواست باشد دوست داشتنی هایت باشد

گاهی یک خواب بدون استـرس لازم است

گاهی
زندگی لازم است ...

بهاره حصاری

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۴ ، ۲۲:۲۳
سید جاوید
می اندیشی دلِ خسته و جانِ مانده ات، تو را بکشد به کجا بهتر است در این روزهای تلخ دوری؟ اصلا شمارش کرده ای روزهایت را؟ می دانی پاییز هم رفته و تو در زمستان، زانوی غم هایت را بغل کرده ای؟ و هر شب برایت شده شب یلدا، تاریک و تیره و تار...
آنقدر بلند که حس می کنی اگر تا خود صبح هم بدوی سحر نمی شود...
 کاش می شد تمام خودت را جمع میکردی و می ریختی داخل چیزی شبیه یک گونی و بعد به دوش می گرفتی با خود می کشیدی تمام وزن اندوهِ این روزهایی که بی آمدن باران فقط زمستان را تحمل می کنی و می بردی به جایی که بگریزی از وزنِ اندوهی که مچاله ات کرده میان این همه ندیدن ها و حسرت های جامانده در دلت...

می بردی به جای خیلی خوب و روحِ خسته ات را چون کبوتری وحشی، رها می کردی میانِ آسمانش و آنجا دیگر برایت می شد خود بهشت! فکرش را بکن، حالا می توانستی اگر خوب بودی سرت را بگیری به سمت خورشیدِ گرم مهربانیِ انیس النفوس و ذل بزنی توی مشبک های ضریحش و اشک هایت، سُر بخورد روی گونه هایی که یخ کرده در میان صحن انقلاب و دست هایت را می گرفتی زیرِ چشمه یِ گوارایِ سقاخانه اش و سیراب می شدی از کرامت و عشقش...

راستی اگر رفته بودی این ساعت ها، میان خلوتِ آرامِ خیابانِ خسروی روبروی باب الجوادش اذن ورود می خواندی و در میان ازدحام هوای مه آلود صحنِ جامعِ اش بخارِ داغِ نفس هایت در سرمای متراکم هوایش اشتیاق شیرین دیدارش را صد چندان می کرد...
 و تو در دلِ نگاهی به گنبد و گلدسته های خورشیدی آسمانش، دوباره جان میگرفتی و هر گام که برمیداشتی یک عاشقانه را توی ذهنت مرور می کردی تا برایش بخوانی و خط به خط کتیبه هایش را زیر لب زمزمه می کردی تا از او مدام بگویی...
و باز هم به یاد روزهای خوبِ در کنارش بودن، با نسیم و پرچمش عشق بازی میکردی که آقا، اگر حرفم را شنیدی پرچمت بچرخد سمت مشرقِ نگاهم... 
و ذوق می کردی از این همه سکوت و حرف های رایت ِمهربانی اش در نسیمِ شبانگاهی که همه را، فقط او می شنید ...

و سحرگاه که می شد شال گردنت را تا پای چشم هایت بالا میکشیدی و به هوای پنجره فولادش از میان صحن انقلاب روی سرانگشتانِ پا می دویدی و سنگ فرش های یخ زده را تا رسیدنِ دستانت به طلایی فولادش می شمردی و بعد صورت می چسباندی در میان ازدحام آدم ها، به سینه ی گرم و آغوش مهربانی اش و انگار نه انگار که این فولادها، منجمند در این سرما...
و چون طفلی خود را می انداختی میان آغوش پنجره اش، و زار میزدی بر مدارِ دلتنگی ها و روضه خوان می شدی از برای اذن کربلا و ...

ناز می کردی برای میزبان مهربانت، که من مهمانم و سفره ی تو رنگین است! از هر چه خوبی داری کم که نه، بسیار تعارفم کن تا بنوشم و کام بگیرم و راستی باز هم طلبکارت می شوم، ماجرای من و کفش هایم که یادت هست...

هنوز هم دلم آنجا، #جا_مانده... کفش ها بهانه است و خودت خوب میدانی اصلا مهم نیست!مهم این است دلم را اصلا پس ندهی! گرچه لایق نیست اما بگذار بماند همان جا، پیشِ تو همیشه جایش امن تر است...
 و سرِ آخر هم  دقیقا وقتی چشمت خیره مانده به قاب ضریحِ داخل مشبک ها به اشتیاق حرف زدن، سر بلند میکردی به کاشی های لاجوردنشانِ فیروزه ای اش بالای پنجره فولاد و یه دل سیر صلوات خاصه اش را برای دلت و برای دلشان و برای هر که در یاد بود و نبود می خواندی... و دل آرام و اشک بر چشم به اجبارِ پرِ خادمانش دل می کَندی از پنجره های طلایی و می آمدی دُرست می نشستی روی اولین فرشِ مقابل پنجره و ذل میزندی به طلایی اش و هی توی دلت زیر و رو می شد و یک چشمت به بیماران خوابیده در اطرافِ طبیب بود و چشم دیگرت، رصد می کرد کبوترانی که میان سرمای زمین، کِز کرده بودند بالای پنجره و روی گنبدِ سقاخانه و میان طلایی ایوانش...
بعد یک نفس عمیق می کشیدی و زیارت نامه را باز می کردی و باز هم فقط با "یس" باید حرف هایت را شروع میکردی و سه نقطه... حرف های اولت که تمام می شد؛ تازه سرِ دردِ دلت باز می شد و یاد این و آن...و سری میزدی به لیست گوشی همراه و نام ها را یک به یک مرور می کردی و از حقیقی و مجازی گرفته تا تو...

نقطه. سرِ خط می رسید و چند تا پیامک هم، وسط دلبری هایت می فرستادی برای سحر بیدارانی که می شناختی... سرمست از نگاه مهربانی اش برمی خواستی و کفش هایت را به پا می کردی و دوباره سمت سقا خانه و یک لیوان به جای هر کسی که حسرتش را داشت می نوشیدی و برمی گشتی...
هنوز ایستاده بودی که نگاهت تو را می کشید به  ساعت حرم و بعد تیک_تاک زنگِ سحری و بهترین دقایق حرم... این طرف و آن طرفت، یکی نماز می خواند آن یکی غرق در سکوت، خیره شده بود به پنجره ی عشق من... و آن طرف تر، دختری چادر به سر کشیده و در خواب... یکی کنارش نشسته انگار مادرش باشد چادر را روی صورت انداخته و زلالی بلورهای اشکش در میان چروک های صورتش، اشک هایت را لبریز می کند از...

سر می بری توی کتابِ دعا و صدای مُنادی و مناجات خوانی سحرگاهی و تازه انگار رسیده باشی به جاهای خوبش بغضت می ترکد و نبضت تندتر می زند و حرف هایت می ریزند روی گونه ها...آخ که چقدر امشب سرمست شده ای از نگاهِ مهربانی اش از رئوف بودنش که هیچگاه، سیرابش نشده ای...
بعدتر؛ دسته دسته و آرام آرام مردم می آیند و صداها سکوت و خلوت را برهم می زنند و خوابیده ها برمی خیزند و ولوله ای می شود میان آسمانِ شبش و سحر می گذرد و اذان می گویند و جماعت، تو را به جایی بهشتی دعوت می کنند، تا به ازایش جایی برایشان مهیا کنی برای خواندن نماز جماعت... حالا که آنجا نیستم تا این حرف ها را برایت بگویم؛ پس چون تنها انیس و النفوسی، بماند میان تو و منی که جامانده ام در حسرت رویایِ این شب های با تو بودن...

حرف دل همین..


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۴ ، ۲۳:۱۱
سید جاوید

رفتن آدم دو جور است

یک جورش این است که فقط از پیش تو نمیرود ،  از پیش همه می رود میرود جایی که پدربزرگم همیشه میگفت بهتر از اینجاست جایی که آرامش و ابدیت در یک مسیر موازی با سرعت صد وهشتاد کیلومتر در ساعت حرکت میکنند..

جایی که مطمئنم اگر وجود داشته باشد پدر بزرگم را هم با همان لبخند جاودانه اش در خود دارد..

رفتن  یه جوری مثل #زانو درد عذاب آور است...دردی که نمیدانی کجایت را ویران میکند

آنقدر درد دارد که توان ایستادن را از تو میگیرد

تحملت را محک میزند

درمان ندارد.. دردی که همیشه می ماند..

شاید بعدا کم شود یا از بین برود اما همیشه یادت میماند...

این جور رفتن ها سخت است اما تو را آرام میکند میدانی به جایی سفر کرده است که حداقل خدا مراقبش هست میدانی یکی آن بالا هست که هوایش را دودستی داشته باشد..

دلت نمیماند..نگران نمیشوی..

خب خدا آنجاست دیگر ، پیشش هست،میدانی که آرامش ابدی است..مثل رفتن #زهرا


اما نوع دوم رفتن خطرناک است دردناک تر است

رفتنی که هیچوقت دوست نداری باورش کنی

رفتنی که رفتن است اما فقط از پیش تو، نه از پیش همه..

میرود جایی که فقط تو دیگر انجا نیستی،جایی که نگرانش میشوی

جایی که همه دست ها به او میرسد به غیر از دست تو

جایی که دلت میماند،  نگران میشوی ، جایی که دلت هر روزش را شور میزند و دق میکند

میرود جایی که تو نمیدانی کجاست اما دلت همیشه آنجاست

میرود و تا ابد هر کجای دنیا ، هر  لحظه کسی اسمش را صدا کند ناخوداگاه برمیگردی به همان سمت

برمیگردی چون هنوز امید داری به دیدنش...به تکرار تمام خاطره هایت..

این نوع رفتن بدترین کابوس در بیداری است

او میرود در حالی که در ذهن تو می ماند

او میرود و تو روزی هزار بار آدم های شبیه او را می بینی

او میرود در حالی که روز به روز در تو واقعی تراز قبل تر ها میشود..

و آیا میدانی جدا کردن  باغبان از باغی که سالهای سال مراقبش بوده یعنی چه؟

رفتن

رفتن از نوع دوم

چیزی است مترادف همان#آخر دنیا...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۴ ، ۰۰:۱۴
سید جاوید

نمیدونم از کجا واز چی شروع کنم..معمولا وقتی اینجوری میشم خیلی سخت میشه همه چیز برام..حتی نوشتن..

حرفها و کلمات درونم را پر کرده اند و آمده و آمده اند تا گلویم..از انجا بالاتر نمی آیند..دارد خفه ام می کنند این همه نگفتن...



به زندگی این روزهایم از بالاتر نگاه میکنم..

امسال.....سالی پر از نوسان...بلندی هایی که رمق از جوانی ام گرفت..... و پستی هایی که پستم کرد...

در قسمتی از سالهای عمرم گیر کرده ام...حبس شده ام....هرچه به در و دیوار میزنم ولی هیچ کس به کمکم نمی آید..حتی خودم..

و ای کاش تنها بودم..چون غم تنهایی کمتر از این است که  دورت شلوغ باشد و همه ادعای با تو بودن داشته باشند ولی هیچکس دردت را نفهمد..


خسته ام از سالهایی که به جوانی و اوج زندگی و نشاط معروف است ولی برای من اوج پیری و تنهایی شده است...

انگار در باتلاقی افتاده ام که هرچه دست و پا میزنم بیشتر فرو میروم..

دیگر روحیه ای برایم نمانده است چون امیدی نمانده برایم..امید نجات..امید تغییر....


بعد از ظهر است و هوا مثل روزهای زندگی من بسیار سرد است....سوز دارد این سرما..درست مانند سوز حسرت های زندگی من..

آن جاوید با ان همه اشتیاق و انرژی..فقط یک جسم خسته مانده است که فقط دنبال گوشه ی تنهایی و خواب است..

خواب تنها چیزی است که آرامم میکند این روزها..آرام بخش کوتاهی برای فراموشی این روزها..

دیگران میگویند عاشق شده ام..بعضی ها فشار درس و کار..بعضی ها هم محبت و توجه خود را دوچندان کرده اند که شاید تغییری ببینند ،

اما من فقط نگاه میکنم...

نگاه ، تنها واکنش من است به تمام رفتارها...


به حرف اولم رسیدم..در گوشه ای از سالهای عمرم گیر کرده ام که صدایم را هیچ کس پاسخ گو نیست..

این روزها هیچ کاری از هیچ کس برایم بر نمی آید..

این روزها را کاش میشد به عقب بازگشت و عوض کرد مسیر را..

و یا کاش میشد به جلوتر رفت و شاهد اتفاقات بهتری بود...

حیف که نمیشود.....

کاش میشد این روزها را کمی مُرد....

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۴ ، ۰۱:۱۰
سید جاوید

فرقی نمیکند که چرا فرق میکند!
شبهای جمعه کرب و بلا، فرق میکند

بی شک گدای کرب و بلا، هر چه هم ندار
با یک گدای بی سر و پا فرق میکند

اصلا گدای شاه شدن، پادشاهی است!
اینجا حساب شاه و گدا فرق میکند

هر روضه خوان اهل دلی لمس کرده است
در این دیار، سوز صدا فرق میکند

هر جای کربلا فوران اجابت است
اما به زیر قبه دعا فرق میکند... .

با مکّه و مدینه و مشهد ، قم و نجف...
اینجا خلاصه با همه جا فرق میکند...



 شب اربعین و شب زیارتی،

صلی الله علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام


حسین کجا... من کجا...

کاش هیچوقت برنمی گشتم........

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۴ ، ۲۰:۱۵
سید جاوید

چند قرن است که خرما به نخیل است و هنوز
دست های طلب از چیدن آن کوتاه اند...
.
.
.
خاطره

خرمای مخلوط با ارده از پذیرایی های خاص خادمان کربلایی در مسیر پیاده‌روی اربعین است.

از دور ازدحام جمعیت را دیدم به بهانه رفع خستگی نزدیک تر رفتم، وقتی رسیدم سینی بزرگ خرمایی را دیدم که چند جوان عراقی ایستاده و با التماس میگفتند "هلا بیکم یا زواری..."

نزدیکتر که شدم دیدم مرد جوانی به احترام زایران حسینی زانو زده و آن ظرف بزرگ خرما را روی سر گرفته است، این نوع پذیرایی خیلی برایم جذاب و خاص است فکر میکنم این احترام یک حرکت کاملا عاشقانه و ارتباطی قلبی بین امام حسین علیه السلام و خادمینش در برخی موکب ها است... دست بردم تا به تبرک خرمایی بردارم که دیدم خادم موکب در حالی که زمزمه ای بر لب داشت آرام و بی صدا در حال اشک ریختن است... . .

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۴ ، ۲۰:۰۰
سید جاوید

چه غم که #عشق به جایی رسید یا نرسید
که آنچه زنده و زیباست نفس این #سفر است... .
.
حسین منزوی . .
.
خاطره :
از میان ازدحام جمعیت در مسیر به سختی عبور میکرد، مرد جوان خواست کمکش کند و دسته های ویلچر را گرفت تا از بلندی میان جاده عبورش دهد...
اما او به سرعت و با سختی به سمت عقب برگشت و دست یاری رسان را کناری زد...
راستش را بخواهی، همه میخواهند قدم به قدم این راه را خودشان بروند، تنها با نگاه تو #یاحسین


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۴ ، ۱۹:۵۴
سید جاوید

ننوشتم از تو و از عشقت... قلم به مُرکب نرسید این مُحرمی که گذشت...

و از جوهر غفلت روزگار من؛ نتراوید آنچه لایق باشد برای از تو نوشتن...

اما چنان با من آواره؛ بر سر مهر آمدی که، نه این حسرت بر دلم ماند و نه آن همه شیدایی و شوق دیدارت...

ای خوش حساب تر از هر که در عالم است... و ای مهربان ستاره ی شب های تار من...

سر بر #تربت کدام خاک بگذارم جز خاک بهشتی حرم تو؟ که سجده شکر بر این همه کرامت بی انتها مرا واجب است...


و اما مسیر عشقت... بگذار ننویسم از مهربانی نسیم و میزبانی عاشقانه خادمانت...

بگذار باز هم ننویسم از #تاول و زخمی که این دو پای مانده را به سرمنزل مقصود رساند...

بگذار نگویم که وقتی تو مقصود عالمی، باید مدام التماس کرد که در هیچ ایستگاهی برای نفس نباید ایستاد، که دیدن روی بهشت تو، تمام نفس است...

بگذار روضه نخوانم که #بهشت ، حقیقت جاری شده در کربلای توست...

آنجا که زینبت بر صفحه ی آسمان و زمین نقش میزد تمام زیبایی عالم را...


و من #مسافر راهی شدم که تو با تمام مهربانی ات مرا بدان خواندی؛

راهی که سراسرِ آن موج اشتیاق بود و احترام بر این حضور، اما سر می افکنم و چشم می دوزم به پاهایی خسته،

که آن اربعین نبودند تا در میان کاروان بی سالار، دست مهری بکشند بر تاول پاهای کوچکِ کودکانِ آسمانی تو،

وقتی که از میان خارهای بیابان با سینه هایی پر از اندوه آمده بودند...


در این راه جز آه مرا نصیبی نیست...

آه از این که واژه ها را برای از تو نوشتن کم می آورم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۴ ، ۱۹:۴۵
سید جاوید

مدام بنشین حساب و کتاب کن،

سراغی از خودت نگیر، تا شاید یادت برود این روزها در خودت هم گم شدی...
مگر گم شدن هم خبر می کند؟ رنگ و صدا هم که ندارد...تو از کجا میدانی گم نشده ای؟

سکوت نگار؛ که می شوی معلوم است اوضاع چندان خوب نیست... ب

از انگار، دست و دلت قدم می زند در کوچه های دلتنگی ...

پیام می دهد صادقانه این است که، تنها آنچه می توان بگویمت به راستی ،به یادت هستم...

جوابی ندارم برایش؛ جز این که پیام بدهم برایش به این مضمون که: سپاس از این که بیاد کسی هستی که خودش را هم گم کرده...

میگفت خودت را دست کم نگیر دستی به قلم ببر،تو می توانی آشفته کنی دل پریشانت را به نگاره های گاه و بیگاه شبانه ات...

شاید او هم نمی دانست که من در دلم جایی برای هیچ چیز دیگر ندارم، جز تــــو...

اما نگاه تو مرا بس است در این شب های طولانی...

شب چراغم باش به شیدایی ات... مرا دیوانه و مجنون آن نگاه چشمان مست و شهلایت کن...

از نگاه تو عطر نرگس می گیرم و بوی ناب نسیم در تو جاریست...

نگاه که می کنی دلم می ریزد... زبان به لکنت می افتد و در آغوشت، انگار گرم می شوم... تو می شوی همه هستَم... همه بود و نبودم...

شراره های سوزان را به سر انگشت مهرت خاموش می کنی و طعم خوش عشق را می چشانیم...

در این دل شب و در اوج پریشان گویی هایم ،باز هم جستجو می کنمت...

هرچه بیشتر پرسه می زنم کمتر می یابم... اما دارم خیال می کنم این من، در تو گم شده ام... شاید....




 بگذار دلم به همین خیال خوش باشد،که در تو گم شده ام به عشق... شاید...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۴ ، ۲۳:۱۴
سید جاوید