سلام
نمیدونم از اخرین یادداشت و متنی که اینجا گذاشتم چقدر میگذره ولی اهمیتی نداره
و اینکه اصلا نمیدونم اینجارو اصلا کسی یادش هست و سر میزنه یا نه؟ ولی بازم اهمیتی نداره
شاید چون فقط میخوام بنویسم برای تخلیه حرفام...
ذلم آبستن خیلی از حرفاست و تا پیچ گلوم بالا می آیند و درست درلحظه ای که میخواهند سر بیرون بیاورند به نقصان میروند و نمیدونم این حجم از حرف نگفته از کجا می آید..
راستش فکرمیکنم توی برهه ای از زنذگیم هستم که احوالات خیلی از آدم ها رو درک نمیکنم و حتما اونام منو درک نمیکنند..
یک روز کمتر از یک ماه به تولد 27 سالگیم مانده ولی راستش پر از ابهامم.. راستش نمیدونم چی میخواد بشه...
میدونی ؟ توی این مدت یعنی از زمستان پارسال(98) خیلی بزرگ شده ام.. به یه نفر یه روز آدم ها امذند توی این دنیا تا توی هر شزایطی بزرگ بشیم و این بزرگ شدن وقتی خیلی زود اتفاق می افته و اودن درس رو خوب میگیریم و اون وقت وقتیه که از دنیا و سرنوشت سیلی بخوریم
این سیلی خوردن خیلی زود انسان رو بزرگ میکنه..
اینا رو دارم ب خودم میگم که مدتها بخونم و یادم باشه
انسان برای رها بودن باید غل و زنجیرهایی که به خودش بسته رو باز کنه
و زندگیتو اونجوری ک دوس داری و لذت می بری بساز چون تو فقط یک بار میتونی زندگی کنی..
چند روز دیگه محرم است..
آماده ای..؟